كابوس

ايرج منتشري
ashrafi96567@yahoo.com

مثل کسی می مانم که قبل از اينکه حرفايش را بزند قبل از اينکه از خودش دفاع کند قبل از اينکه عقده های سی چهل ساله اش را به زبان آورد سرش را بريد ه اند ولی زنده است و نفس می کشد مثل آدمهای ديگر زندگی می کند نه می ميرد و نه می تواند حرفش را بزند در چنين هول و ولايی زندگی می کنم همين حالا که اينها را می نويسم سرم به تنم نيست و تنها حدسی اين کلمات را می نويسم نمی بينم که چه می نويسم اين که کلمات واضح نيست دليلش همين است که صفحه ی کاغذ را نمی بينم نفسم بالا نمی آيد حتی تصور کردن وضعيت فعلی من امکان پذير نيست . تنها يک فرد بيگانه ، يک نگاه سوم شخص می تواند دنيای وحشتناکی را که تازگی ها در آن متولد شده ام شناسايی کند. من خودم از کيفيت اين زندگی و دنيای جديد آگاهی چندانی ندارم تنها حس مبهمی نسبت به اين زندگی جديد دارم مثل مگسی که چند ساعت در معرض آفت کش سمی و خطرناکی قرار گرفته باشد و نتواند دقيقا مسير خودش را پيدا کند و بی هدف سرش را به هر شیء ناشناسی بکوبد و در آخر هم ساعتها گيج و منگ يکجا بی حرکت بايستد و نگاه کند من هم در اين دنيای جديد تنها نظاره گر بودم احساس درد شديدی در مغزم داشتم به نظرم می آمد که حجم مغزم بزرگ تر از کاسه سرم شده و همطن باعث ايجاد درد می شود ولی مطمئن بودم که مغزم نيز به اين شرايط جديد عادت خواهد کرد . چه بر سرم آمده بود هر قدر فکر می کردم بی فايده بود ولی گاه وبی گاه خاطرات گنگ و مبهمی که خيلی تاريک و دور از دسترس به نظر می رسيد از زندگی گذشته ام به سراغم می آمد و اين تصاوير نامربوط و غم انگيز موجب افزايش درد من در زندگی تازه ام می شد . آيا من در اين دنيای تازه احساس کمبود چيزی را ميکردم نه ، ولی نمی دانم چرا تازگی ها وسواس شديدی به اين نکته پيدا کرده ام که می خواهم تفاوت های زندگی پيشين و فعلی را پيدا کنم می خواستم بدانم کداميک به درد زندگی می خورد اگر می توانستم چنين کاری بکنم بدون شک آن سوم شخص بهتر از خودم می توانست یک قضاوت کلی در مورد زندگی من و امثال من بکند . بهر حال در زندگی تازه ام دغدغه خاصی ندارم مسئله اساسی در اين دنيای تازه پر کردن شکم از لاشه حيوانات است هر که بيشتر می توانست خودش را بهتر پروار کند آدم موفق و خوشبختی محسوب می شد بگذاريد از خودم بگويم . من در اين دنيای غريب شبيه کفتار شده بودم مطمئنا کفتار پروار نمی شود تنها بايد خواری بکشد تا شکمش را سير کند پس مورد من تا حدی با بقيه فرق می کرد چيزی از گذشته با خود داشتم که مرا رنج می داد و چيزی از حال کم داشتم تا مثل آدمهای معمولی زندگی کنم بدتر از اينها اينکه هويت خودم را گم کرده بودم از زندگی گذشته خودم چيز زيادی نمی دانستم . چه اتفاقی افتاد که اين زندگی جديد برايم تحميل شد از آن جهت می گويم تحميل شد که من کوچکترين اختياری در انتخاب کردن آن نداشتم فقط می بايست می پذيرفتم و پيش می رفتم . دو سه روز پيش يکی از دوستانم پيش من آمد و گفت: هی جرمم را بخشيدند. البته يادم می آيد که کلمه خوشبختانه را هم ادا کرد . به او گفتم: مگر چه کار کرده بودی. گفت: منظورم کتابهايی است که خوانده بودم. آری بعضی وقت ها يک همچنين اتفاقات ساده ای مرا به فکر فرو می برد . ولی ديگر برای فکر کردن وقت نداشتم کارهای زيادی بود که می بايست انجام می دادم. پدر و مادرم مرا از همه چيز می ترساندند البته حق داشتند کافی بود يک لحظه حواست جمع نباشد و ديگر نمی شد هيچ چيزی را جبران کرد . اصلا شايد آنها می توانستند مرا از کيفيت زندگی گذشته ام آگاه کنند ولی هيچ گاه خودشان حرفی در اين زمينه نمی زدند مطمئن بودم که آنها می ترسيدند حرفی بزنند . اصلا آيا نيازی به اين موضوع داشتم که از زندگی متفاوت گذشته ام سر در بياورم . همچنان آشفته و پريشان مثل خوابگردها به اين زندگی ادامه می دادم يک شب کابوس های وحشتناکی ديدم می توانم بگويم نه خواب بودم نه بيدار . برزخی عجيب بر من مستولی شده بود صبح که از خواب بيدار شدم خيس عرق بودم خوشبختانه آنچه را که در کابوسهاييم ديده بودم کم وبيش به ياد داشتم . آنچه را که می خواهم بگويم از ديشب به ياد می آورم نمی دانم چرا می ترسم کابوس ديشبم را برای کسی تعريف کنم . عصر بود و همه جا را برگهای زرد و نارنجی خال خالی پوشانده بود من در يک گورستان بسيار با صفايی بودم سکوت لذت بخشی آنجا حکمفرما بود يک تکه زمين که پوشيده از چمن تازه بود پشت سر من ديده می شد انگار اين تکه از زمين پائيز را لمس نکرده بود من بر سر قبر عزيزی رفته بودم قبر دختری که خيلی دوستش داشتم او در سن بيست و دو سالگی خودکشی کرد کسی واقعا دليل اين کارش را نفهميد ولی بعدا از مادرش شنيدم که می گفت در وصيت نامه اش نوشته بود که می خواهد در روز قيامت باکره محشور شود همين طور نشسته بودم که صدايی از پشت سرم شنيدم پير مرد بسيار نورانی داشت نزديک من می آمد عصايی کج و معوج در دستش داشت با عصايش چيزی را به من نشان می داد انگار می خواست غروب خورشيد را به من نشان دهد البته منظره بسيار زيبايی بود نمی دانم شايد می خواست بگويد که چنين سرنوشتی در انتظار من است در يک آن باد شديدی وزيد و گورستان در گرد و خاک گم شد چشمانم قادر نبودند جائی را ببينند وقتی به خودم آمدم ديدم دو مار سياه کلفت از قسمت پايين قبر دختر يواش يواش بيرون می آيند ابتدا ترسيدم کنار کشيدم ولی بعدا نزديک تر آمدم به نظرم مهربان و صميمی آمدند خواستم دستم را دراز کنم تا يکی از آنها را بگيرم ولی هر دوی آنها با حرکات مارپيچی از من دور شدند يک لحظه احساس عجيبی به من دست داد احساس می کردم که اشتباه بزرگی در زندگيم مرتکب شده ام می خواستم داد بکشم ولی نمی توانستم . باد چند لحظه پيش دوباره شروع به وزيدن کرد ولی اين بار بسيار شديد چنان باد سهمناکی می وزيد که ديگر نمی شد جائی را ديد دستهايم را دور چشمانم حلقه کردم تا چيزی ببينم با کمال تعجب ديدم که باد دارد خاکهای قبر دختر را به اين طرف و آن طرف می برد در يک لحظه خاکها جابجا شدند ولی چيز عجيبتر اينکه قبر خالی بود اثری از جسد نبود در اين حين که از تعجب انگشت به دهان مانده بودم يکی از پشت با چيزی مثل عصا محکم زد به کمرم و افتادم توی قبر دختر ، انگار اين قبر را برای من کنده بودند کيپ تنم بود کاملا راحت بودم احساس آرامش عجيبی می کردم و باد آرام آرام خاکهای اطراف را روی من می ريخت بعد از چند دقيقه قبر کاملا پر شد احساس سنگينی عجيبی روی قفسه سينه ام می کردم ابتدا باور نمی کردم که دارند مرا اينجا چال می کنند ولی کم کم به خودم آمدم اما خيلی دير شده بود حتی يک ميلی متر هم نمی توانستم خودم را تکان بدهم کارم تمام شده بود حتی ديگر نمی توانستم داد بکشم تنها آن لحظه بود که فهميدم داد کشيدن نعمت بزرگی است البته از مردن نمی ترسيدم بلکه هميشه در آرزوی اين لحظه بودم ولی نمی دانستم چرا قبر دختر خالی بود از اين می ترسيدم نکند دختر زنده باشد و حالا او سر قبرمن باشد و اينکه نکند بعد از مرگ من هم حيوانات عجيب و غريب مثلا لاک پشت از قبر من بيرون بيايد.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31092< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي